یاد دارم در غروب سرد سرد
می گذشت از کوچه ما دوره گرد
داد می زد کهنه قالی می خرم
جنس عالی، دست دوم می خرم
گر نداری، کوزه خالی می خرم
اشک در چشمان بابا حلقه بست
عاقبت آهی کشید بغضش شکست
گفت اول ماه است نان در سفره نیست
ای خدا شکرت ولی این زندگیست ؟
بوی نان تازه هوشش برده بود
اتفاقا مادرم هم روزه بود
خواهرم بی روسری بیرون دوید
گفت آقا سفره خالی می خرید؟
نظرات شما عزیزان:
تاریخ: پنج شنبه 19 بهمن 1391برچسب:شعر زیبا ,
ارسال توسط صمد حسن نژاد
آخرین مطالب